۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

باران باریدن گرفت

در پارکی نشسته بودم و به افق خیره ، به پاره ابری که خود را به دست باد سپرده بود می نگریستم، دوستی با حضور پر سر و صدایش رشته ی افکارم را گسیخت  و گفت چگونه می اندیشی؟ گفتمش آنچنان که بتوانم به راحتی تو را تحمل کنم ، گفت منظورم این است که به چه می اندیشیدی؟ گفتم به اینکه چگونه بیاندیشم که تو در آن جای داشته باشی، گفت بعد از این همه سال رفاقت چه می گویی؟ پاره ابری کوچک را در افق به او نشان دادم و گفتم نگاه کن ، گفت به چه چیزی؟ گفتم آن تکه ابر را می بینی ؟ گفت آری ، گفتم او من هستم ، چگونه می بینی اش ؟ گفت ما را گرفته ای ، سر کارمان گذاشته ای (یک تکه ابر است دیگر)، گفتم چرا در این آسمان لخت پرسه می زند ، به دنبال چیست؟ گفت معلوم است، باریدن، گفتم به تنهایی می تواند؟ گفت نه ، گفتم پس به دنبال رفیق و همراه در آسمان پرسه می زند و تا نیابد نمی بارد، گفت فهمیدم ، گفتم پس تو کجایی ؟ گفت صبر کن انتخاب کنم ، هان پیدا کردم ، آنجا را نگاه کن ، او منم الان می آیم و به تو وصل می شوم ، صبر کن ، آمدم . و آمد . و رعدی شد . باران باریدن گرفت ، چه خوب ، حالا همه چیز تازه می شود ، علف تازه می روید ، همه چیز سبز می شود ، سبزی که جان داشته باشد ، نه سبزی که در گنداب بمیرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر